حال بعضی ها
اهل دانشگاهم
پيشه ام بيكاري است
جزوه اي دارم
يك كمد درس وكتاب
و اندكي فرصت تا روز قرار
من كتابم را وقتي مي بينم
كه فقط يك روز باقي است تا آن لحظه
من سوالات مبهم را
در حال سر كردن کلاهم مي خوانم
و جزوه هايم را وقت پوشيدن كفشم
در پا
و همان لحظه كه استاد مراقب
جلوي درب كلاس،با همكارش بي صدا مي خندد
برگه زندگي ام را كه در آن سرنوشتم را حك كرده ام
آرام ويواش،
در پي گشت وگذاري در جيب
مي يابم در حيرت وبهت
ناگهان مي بينم
كه اي واي، برگه زندگيم ناخواناست.
من مناجاتم را در اوج فغان
كمي مانده كه هوش از سرمن برخيزد
با اميد قلبم،با بغل دستي خود
از سر مي گيرم.
ولي او
با نگاهي به غضب آلوده
روي ز من مي گيرد.
رشته هايم پنبه
نقشه هايم همه بر باد شده
از هم اكنون روي گلدسته پايان ترمم
ـ صفرـ را مي بينم
با دو چشمم خيره،به سوالات نظر مي فكنم.
ناله اي از دل خونين به لبم مي آيد
با غم وحسرت واندوه به خود مي گويم:
كاش در پشت سرم چشمي بود.